نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش! 

 فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز 

   فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز 

شانس خود را امتحان کنید !

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!!!! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

آیا میدانید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

1-آیا میدانید شیر کرگدن صورتی است؟ 

2-آیا میدانید طبق محاسبات با یک نفس وال میتوان دوهزار بادکنک باد کرد؟  

3-آیا میدانید یک سوسمار میتواند حدود دو تا سه هزار دندان در تمام طول عمر خود داشته باشد؟ 4-آیا میدانید مغز فیل حدود 6 کیلو گرم وزن دارد؟  

5-آیا میدانید تعداد مرغها از انسانها بیشتر است؟ 

6-آیا میدانید 0.3 درصد از انرژی خورشیدی موجود در صحرای آفریقا برای تامین انرژی کل اروپا کافی است؟ 

7-ایا میدانید 80 درصد از مغز شما را آب تشکیل میدهد؟   

8-آیا میدانید روزانه حدود 150 گونه جانور منقرض میشوند؟ 

9-آیا میدانید درآمد سالانه مایکل جردن از نایک از درآمد کل کارگران نایک در مالزی بیشتر است؟ 

1۰-آیا میدانید انرژی که یک گردباد در 10 دقیقه آزاد میکند بیشتر از انرژی کل سلاح های هسته ای جهان است؟

ملانصرالدین

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می...شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.  

نکته: با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوی

به به، چه نمازی!

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست 

 سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست 

 گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟  

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!  

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران  

تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!  

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده  

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست 

 یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است 

 هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست! 

 این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟ 

 چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست  

ای دلبر من! تا غم وام است و تورم 

 محراب به یاد خم ابروی شما نیست 

 بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد 

 تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست  

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند  

گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست! 

 از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم  

در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست  

به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند 

 راه شعرا دور ز راه عرفا نیست

عکس های هیجان انگیز در شهربازی