آخر آن چال بالای لبت فاجعه شد

عمق این فاجعه بالاست

خدا رحم کند

...

...

وقتی به تو ...

وقتی به تو خیانت می کنند
انگار بازوهایت را قطع کرده اند
می توانی آن ها را ببخشی اما نمی توانى در آغوششان بگیری

اشتباه نکن ...

اشتباه نکن عزیز!
ماها سیاسی نیستیم،
سیاسیون با جیب پر سکوت میکنن
و ما با جیب خالی فریاد میزنیم.
ما فقط بی خوابانی هستیم که
هر از گاهی سرمان را از بالشت بلند میکنیم و اعلام میکنیم،
که خواب نیستیم،
و میشنویم و میفهمیم ،
که شما در چه افکاری هستید.
اهداف شما مارا بدخواب کرده
که...
سبک میخوابیم،
سنگین بیدار میشویم،
و سخت میمیریم..

توقع...

اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه چون تو باهاش خوبی مثل اینه که توقع داشته باشی یه گرگ تو رو نخوره چون توام اونو نمی خوری !

بحث...

در بحث با فردی با هوش،
برنده شدن
خیلی سخته،

اما در بحث با یک احمق،
برنده شدن،
نزدیک به غیر ممکنه!

خداوندا! (لطفا ب کسی برنخوره) خدایا عجیب دلگیرم ازت...

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می‌شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت!
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمهٔ نانی
غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خداوندا!
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایهٔ دیواری بسپاری
لبت را بر کاسهٔ مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر کاخ‌های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه‌ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را تو ظلمت را!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی‌کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی‌کردی
جهانی را چنین غوغا نمی‌کردی
دگر فریادها در سینهٔ تنگم نمی‌گنجد
دگر آهم نمی‌گیرد
دگر این سازها شادم نمی‌سازد
دگر از فرط می‌نوشی می هم مستی نمی‌بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی‌رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینهٔ غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نامرادی های دل باشد
خدایا! گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می‌دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست!
شما ای مولیانی که می‌گویید خدا هست
و برای او صفت‌های توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی‌بیند؟
چرا بر نالهٔ پر خواهشم پاسخ نمی‌گوید؟
چرا او این چنین کور و کر و لال است؟
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفت‌ها را
چرا در پرده می‌گویم
خدا هرگز نمی‌باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می‌باشد
خدای من شراب خون رنگ می‌باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است
خدا پوچ است
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می‌پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلودهٔ زنبق بوسه می‌گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا!
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه!
چرا من رو سیه باشم؟
چرا قلادهٔ تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا!
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده‌ها دادی
تو می‌گفتی که نامردان بهشتت را نمی‌بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخ‌ها ساختند
خداوندا! بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می‌لرزد
قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد
پس... قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم!

گیــ‗__‗ــج ...

وقتــ‗__‗ــی گیــ‗__‗ــج می شــ‗__‗ــدم




بـه کلــ‗__‗ــمات پنــ‗__‗ــاه میبــ‗__‗ــردم...




امــ‗__‗ــان از امــ‗__‗ــروز کــ‗__‗ــه




کلمــ‗__‗ــات خودشــ‗__‗ــان هم گیــ‗_‗ــج شــ‗__‗ــده اند
 

بـــاور کن...

بـــاور کن آن قدر ها هم سخت نیست

فهمیدن اینکه بعضی ها می آیند که نماننــد

نباشند

نبیـننـد

و تــو اگر تمامی ِدنیا را هم حتی به پایشان بریزی

آنها تمامی ِبهانه های دنیا را جمع می کنند

تا از بین آنها بهانه ای پیدا کنند

که بــــروند

دور شـــوند

که نـــمانند اصلا

پس به دلت بسپار

وقتی از خستگی هایِ روزگار

پناه بردی به هر کسی

لااقل خوب فکر کن

ببین از سر علاقه آمده یا از سر عادت...

 تا دنیایت پر نشود از دوست داشتن هایِ پر بغض که دمار از روزگارت درآورد !

تولدم

سلام

میدونم ک دیر شده اما تا الانشم منتظر بودم تا یکی تولدم تبریک بگه اما...

بهتره ک خودم ب خودم تبریک بگم

بهنام جان ۱۸خرداد تولدت بود!!؟

بهت تبریک میگم

قابل توجه بعضی ها...

1394

سال نو مبارک ...

گله ها را بگذار...

گله ها را بگذار!

ناله ها را بس کن!

روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!

زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را !

فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!

تا بجنبیم تمام است تمام!

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت…؟

یا همین سال جدید!

باز کم مانده به عید!

این شتاب عمر است …

من و تو باورمان نیست که نیست!

بـرای تصـاحبت نمـی جنگــم...

بـرای تصـاحبت نمـی جنگــم !
احاطــه ات نمی کنــم تــا مــال مــن شــوی!
بـا رقیـبان نمی جنگــم !
عشـــق تملـک نیـــست ، تعلــق اســـت!
ولـــی اگـر بیایــی و بمانـی،
بـــرای بــاتو ماندن، بادنـیا می جنگــم ...تا تو را بدست آورم

با هم باشیم...

با هم باشیم!
نه یك سال بلكه یك عمر
بگذار آوازه عشقمان چنان در شهر بپیچد كه رو سیاه شوند
آنان كه سر جداییمان شرط بسته بودند...!!

چه زیبا بود...

چه زیبا بود
ﺯﻥ ﺯﻧﺪﮔﻴﺴﺖ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﻣﻨﻴﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ 
ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺮﺩﻱ ﺗﻤﺎﻡِ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﻴﺶ ﺭﺍ ﺧﺮﺝِ ﺍﻣﻨﻴﺖ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ ﻛﻨﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺯﻧﻲ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ ﺭﺍ ﺧﺮﺝ ﻏﺮﻭﺭِ ﺍﻣﻨﻴﺘﺶ ﻛﻨﺪ !

به چشمهایت بگو ...

به چشمهایت بگو ...

انقدر برایم رجز نخوانند...

من اهل جنگ نیستم...

شاعرم...

خیلی بخواهم گردو خاک کنم

شعری مینویسم

انوقت

اگر توانستی

مرا در اغوش نگیر...!

غصه مــــرا خورد…

غصه مــــرا خورد…
وقتی دیدم

دست به سینه ایستادی…!

تمام راه را
برای

اغوشــــــت

دویـــــــــده بودم …

چقدر...

چقدر دلتنگ حضورت هستم

کاش تصویرت نفس میکشید

خدایا تمامشـــ کنــــ ...

خدایا تمامشـــ کنــــ

 باشد؟ خستهـــ امـــ

 میشنویــــ؟خستهــــ ...

 اینــــ دنیایتــــ چهــــ کارهاییــــ کهــــ با منــــ نکرد

 چهــــ زجر هاییــــ کهــــ بهــــ خوردمــــ نداد

 هقــــ هقــــ هایــــ شبانهــــ ...

 بغضــــ ...

 درد...

 زجر...

 آریــــ ، تمامــــ اینها حاصلــــ زندگیــــ در دنیایتــــ استــــ

 منــــ ...

  منــــ کهــــ خیریــــ از زندگیــــ ندیدمــــ

 میگویند پشتــــ هر گریهــــ خندهــــ ایستــــ ؟ پســــ کجاستـــ؟

 منــــ مدتــــ هاستــــ چشمــــ انتظار آن روزمــــ

 اما دیگر بســــ استــــ

 یا تو مرا از خودمــــ بگیر

 یا منــــ تمامشــــ میکنمــــ

 نامــــ منــــ کهــــ ایوبــــ نیستــــ ... ؟ !

احساس میکنم...

احساس میکنم
دستانم دیگر به قدر کافی جوان نیستند
نشان به آن نشان
که روز های خوب
آرام آرام
از کف دستانم سُر میخورند
و پرت می شوند به زمان های ماضی
احساس میکنم کمی از زندگی را کم آورده ام
مثلا از ازل تا آغاز را !
حالا هی تلقین کنم به خودم ماه و ستاره وآسمان و بهار را
روزی عاقبت همه چیز، پاییز خواهد شد
نه ؟ . . .
من وحشت دارم . . .
من که نمیخواستم بهار ، همیشه باشد
فقط میخواستم
گل سرخی که از دخترک سر چهار راه میخرم
تاآخر پاییز همان قدر قرمز بماند
فقط میخواستم دستانم به قدری جوان باشند
که حتی اگر پیر شدم
بوی روزهای خوب را لابلای روزهایم پخش کنند
همین
من . . . فعلا . . . میترسم