چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت 100 دلار . قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت : متأسفم جوان . خبر بدی برات دارم . الاغه مرد.
چاک جواب داد : ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده.
مزرعهدار گفت : نمیشه . آخه همه پول رو خرج کردم.
چاک گفت : باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده.
مزرعهدار گفت :میخوای باهاش چی کار کنی؟
چاک گفت : میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم.
مزرعهدار گفت : نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعهکشی گذاشت!
چاک گفت : معلومه که میتونم . حالا ببین . فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟
چاک گفت : به قرعهکشی گذاشتمش. 500 تا بلیت 2 دلاری فروختم و 898 دلار سود کردم.
مزرعهدار پرسید : هیچ کس هم شکایتی نکرد؟
چاک گفت : فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم 2 دلارش رو پس دادم .
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند. روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش! مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
به این ده سوال پاسخ دهید تا دریابید که چه اندازه با احساسات و عواطف خود در ارتباط هستید سپس امتیاز های
خود را جمع کرده و نتیجه حاصل را مشاهده نمایید!
سوال:
1)هنگامی که غمگین و ناراحت هستید, آیا می توانید علت نناراحتی خود را پیدا کنید؟
همیشه (4 امتیاز) | بیشتر اوقات (3 امتیاز) | برخی مواقع (2 امتیاز) | به ندرت ( 1 امتیاز) |
2) هر چند وقت یک بار شما چیزهایی را خریداری می کنید, ولی واقعا نمی توانید از پس هزینه های آن ها
برآیید؟
همیشه(1امتیاز) | بیشتر اوقات(2 امتیاز) | به ندرت (3 امتیاز) | هرگز ( 4 امتیاز) |
3) آیا شده که حرفی بزنید و بعد از گفتن آن پشیمان شده باشید؟
اغلب (1 امتیاز) | گاهی (2 امتیاز) | خیلی کم (4 امتیاز) | هیچ وقت ( 3 امتیاز) |
4) وقتی کسی شما را عصبانی کند, در این صورت شما:
با عصبانیت در مقابل او می ایستید (2 امتیاز) | به هیچ کس هیچ حرفی نمی زنید (1 امتیاز) | همه جا از آن شخص گله و شکایت می کنید (3 امتیاز) | به صورت آرام مساله را مطرح نمایید ( 4 امتیاز) |
5) معمولا چند مدت طول می کش که به خواب بروید؟
معمولا تا به رختخواب می روید می خوابید (3 امتیاز) | 20 دقیقه طول می کشد که بخوابی (4 امتیاز) | خواب راختی ندارید و سر جایتان می غلتید(1 امتیاز) | یک ساعت یا بیشتر ( 2 امتیاز) |
6) معمولا در چه شرایطی به خود این اجازه را می دهید که گریه کنید؟
وقتی ناراحتم و فقط دوستان نزدیک یا خانواده ام حضور دارند (3 امتیاز) | هر زمان که احساس کنم نیاز به گریه دارم (4 امتیاز) | هر کاری می کنم تا گریه نکنم (1امتیاز) | وقتی که تنها هستم ( 2 امتیاز) |
7) آیا احساس می کنید که دوستان خوبی دارید؟
جمع صمیمی از دوستان و اعضای خانواده دارم (4 امتیاز) | افراد کمی در زندگی ام هستند (3 امتیاز) | به سختی می توانم با دیگران ارتباط بر قرار کنم (2 امتیاز) | تنها متکی به خودم هستم و نیاز به کسی ندارم ( 1 امتیاز) |
8) تا چه حد به توانایی ها و استعدادهایتان اطمینان دارید؟
خیلی زیاد (4 امتیاز) | زیاد (3 امتیاز) | کم (2 امتیاز) | اصلا ( 1 امتیاز) |
9) چه چیزی باعث شادی و رضایت بیشتر در شما می شود یا به عبارتی باعث ایجاد انگیزه بیشتر در کارهایتان
است؟
تحسین و تشویق دیگران (3 امتیاز) | حس درونی خود (4 امتیاز) | ترس از شکست (2 امتیاز) | زنده ماندن و حفظ حیات ( 1 امتیاز) |
10) از نظر من شادی و خوشبختی هر کس عمدتا بر پایه:
راه و روشی است که هر شخص در زندگی پیش می گیرد (4 امتیاز) | اقتصاد جامعه (3 امتیاز) | اصولی است که هر کسی از هما کودکی با آن تربیت شده (2 امتیاز) | شانس و اقبال فرد است ( 1 امتیاز) |
حالا امتیاز ها را با هم جمع کرده و روی امتیاز های پایین کلیک کنید؟!
امتیاز بین 32 تا 40 | امتیاز بین 24 تا 32 |
سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی
مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را
انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق
شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی
نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا . دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم . روز موعود فرا رسید و شاهزاده
به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه
زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه را گرفت و
در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری
را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان
خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف
در گلدان های خود داشتند . لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با
دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز
نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده
که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت … همه دانه هایی که به شما
دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
۴ تا سوأل هستش. باید اونها رو سریع جواب بدی. حق فکر کردن نداری،
حالا بزار ببینیم، چقدر باهوش هستی.
آماده ای؟
برو پایین تر……
سوأل اول :
فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت
می گیرید حالا نفر چندم هستید؟
پاسخ:
اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملاً در اشتباه هستید!
اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود.
سعی کن تو سوأل دوم گند نزنی.
برای پاسخ به سوأل دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوأل اول فکر کنی…
سوأل دوم:
اگر شما توی همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟
جواب:
اگر جواب شما این باشه که شما یکی مانده به آخر هستید، باز هم در اشتباهید.
بگید ببینم شما چه طور می تونید از نفر آخر سبقت بگیرید؟؟
(اگر شما از نفر آخر عقب تر باشید، خب شما نفر آخر هستید و از خودتون می خواهید
سبقت بگیرید؟؟؟؟)
شما در این مورد خیلی خوب کار نمی کنید، نه؟
سوأل سوم:
ریاضیات فریبنده!!!
این سوأل رو فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.
عدد ۱۰۰۰ رو فرض کنید.
۴۰ رو به اون اضافه کنید.
حاصل رو با یک ۱۰۰۰ دیگه جمع کنید.
عدد ۳۰ رو به جواب اضافه کنید.
با یک هزار دیگه جمع کنید.
حالا ۲۰ تا دیگه به حاصل جمع، اضافه کنید.
۱۰۰۰ تای دیگه جمع کنید
و نهایتاً ۱۰ تا دیگه به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چنده؟
به عدد ۵۰۰۰ رسیدید؟
جواب درست ۴۱۰۰ است.
باور ندارید؟ با ماشین حساب ،حساب کنید.
مشخصتاً امروز روز شما نیست…
شاید بتونید سوأل آخر رو جواب بدید…
تمام سعی خودتون رو بکنید. آبروتون در خطره!!!
پدر ماری، پنج تا دختر داره:
۱-Nana 2- Nene 3- Nini 4- Nono. اسم پنجمی چیه؟
جواب: Nunu؟
نه! البته که نه.
اسم دختر پنجم ماری هستش. یک بار دیگه سوأل رو بخونید.
بابا ایول، آبرومونو بردی که بابا.
این برای امتحان اونهایی که فکر می کنن باهوشند!
دانشجویی که پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعاً چیزی در مورد موضوع این درس میدانید؟
استاد جواب داد:بله حتماً. در غیر این صورت نمیتوانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست،منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟!!
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید . وشاگرد بلافاصله جواب داد:
قربان شما63سال دارید و با یک خانم35ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.
همسر شما یک معشوق 25ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.
و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره کامل دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد، نه قانونی است و نه منطقی.
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد میداد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت.
او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده است ... تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی میتونی جواب صحیح بدهی.
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی میدید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد: 4 تا !!! نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمیتونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برقزده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر میرسید.
پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و سپس با تامل جواب داد: 3تا!
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد : 4 تا !!!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید: چطور؟ آخه چطور؟! پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! برای اینکه من قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...
استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!