نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

اون فرشتته دیگه هم میگه :

تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسطه به اون حاکم ظالم برسه و شفا پیدا کنه.

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

 

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که  کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره.......

خلاصه هر دوتا  فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...

خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ....

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............

خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد ..............

سلام من به محرم به غصه و غم مهدی 


به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی

 

 

 

  

 

 

  

 

السلام ای وادی کرببلا
السلام ای سرزمین پر بلا
السلام ای جلوه گاه ذوالمنن
السلام ای کشته های بی کفن 

  

 

 

  

نام من سرباز کوی عترت است ، دوره آموزشی ام هیئت است . پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار ، سر درش عکس علی با ذوالفقار . ارتش حیــدر محــل خدمتم ، بهر جانبازی پی هر فرصتم . نقش سردوشی من یا فاطمه است ، قمقمه ام پر ز آب علقمه است . رنــگ پیراهــن نه رنــگ خاکــی است ، زینب آن را دوخته پس مشکی است . اسـم رمز حمله ام یاس علــی ، افسر مافوقم عباس علی (ع) 

 

 

 

پرسیدم:ازهلال ماه، 

چراقامتت خم است؟ 

آهی کشیدوگفت: 

که ماه محرم است

گفتم: 

که چیست محرم؟ 

باناله گفت 

ماه عزای اشرف اولاد آدم است 
 
 
 
عالم همه محو گل رخسار حسین است ، ذرات جهان درعجب  از کار حسین است .

دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش ، یعنی که خدای تو عزادار حسین است
  
 
 
 
عالم همه قطره و دریاست حسین ،

خوبان همه بنده و مولاست حسین ،

ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش ،

از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین 
 
 حمید گر آواتار ها
  
کاش بودیم آن زمان کاری کنیم
از تو و طفلان تو یاری کنیم
کاش ما هم کربلایی می شدیم
در رکاب تو فدایی می شدیم
السلام علیک یا ابا عبدالله

نه از آشنایان وفا دیده ام نه در باده نوشان صفا دیده ام ...
ز نامردمی ها نرنجد دلم  که از چشم خود هم خطا دیده ام

به خاکستر دل نگیرد شرار من از برق چشمی بلا دیده ام
وفای تو را نازم ای اشک غم که در دیده عمری تو را دیده ام
دگر مسجدم خانه توبه نیست که در اشک زاهد ریا دیده ام ...
نه سودای نام و نه پروای ننگ از این خرقه پوشان چها دیده ام
طبیبا! مکن منعم از جام می که درد درون را دوا دیده ام ....
حریم خدا شد چه شبها دلم، که خود را زعالم جدا دیده ام ....
از آن رو نریزد سرشکم زچشم که در قطره هایش خدا دیده ام
برو صاف شو تا خدا بین شوی ببین من خدا را کجا دیده ام .... !



نـوبت جـانـبازی عبـاس شـد...

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!!

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه !!!! ...

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

به مناسبت حلول ماه محرم الحرام .تقدیم به امام زمان

یا ولی االله اعظم ، ماه من

آیت الله معظم ، ماه من

همچو چشم خیس خود کن قسمتم

گریه در ماه محرم ، ماه من 

ماه عشق و عاشقی آمد ز راه

صاحب دلهای پر غم ، ماه من

در تمام سال، از داغ حسین

روی چشمت هست  شبنم ، ماه من

در مه عشاق تنها می خورد

اشک اربابم به دردم، ماه من

از من  ای دلخواه من دل خواستی

خویش آماده نکردم ، ماه من

دلبرم دل را ببر نا خواستم

دل به مهر تو سپردم، ماه من

در تمام سالهای عشق بود

العجل ذکرم به هر دم ، ماه من

داستان پند آموز

گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره ! شکارچی موش ! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟

گربه با خجالت گفت : من فقط یک هنر دارم

روباه پرسید : چه هنری ؟

گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می کنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم که چطور با ید با سگها برخورد کنی .


در این لحظه یک شکارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله کن آقا روباه .

تا روباه خواست کاری کنه ، سگها او را گرفتند .

گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید .