نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

داستان زیبای نجوای کودک با خدا


کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید

سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن

رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد

کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت

ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد

کودک فریاد کرد خدایا اااااااا به من معجزه ای نشان بده

ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید

کودک با ناامیدی گریست

خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد

ولی کودک پروانه را کنار زد و رفـــــــــــت.....

نظرات 8 + ارسال نظر
دوقلو ها چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:05 http://www.negarin.blogsky.com

سلام متنتون عالی بود
شما دونفرین؟؟؟
به ما دوتا هم سر بزنید

اره عزیزم..الان میایم .

یاسمن چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:06

سلام خیلی قشنگ بود.

نظر لطفته عزیزم

دوقلو ها چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:25 http://www.negarin.blogsky.com

بله موافقیم ما لینکتون میکنیم
حالا دوقلویین یا دوتایین

مادوتاییم عزیزم دوقلو نیستسم

مینا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:26

سلام این مطلبتون حرف نداشت.

ارچر چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:32

ارچر جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:01

سلام دوباره
اااااااااااااااااااااااااا.... می دونید دیرو چی شد.... مطلبتون را خوانده بودم رفتم سر زمین اعصاب داغون و این ها... تیرهام بد می رفت و خلاصه شرایط افتضاح بود........بعد یدفعه وقتی داشتم برمی گشتم تا تیر بزنم یه پروانه آمد و یک ذره دورم پرواز کرد و رفت.... یاد مطلبتون افتادم و کلی حال کردم ولی پروانه را نزدم که بره... خیلی خوشکل و نرم بود.... گوگولی در ضمن دماغم هم هنوز داره می خاره... فک کنم به خاطر بهار باشه چون یک کمی هم عطسه می کنم... در کل باید صبر کنم تا تابستان بشه که خوب دیگه چیزی تا تابستان نمانده!

نگین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:29

وای واقعا خیلی قشنگ بود تحت تاثیر قرار گرفتم

[ بدون نام ] دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:22

خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد