فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... ..................... حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
سخنی از این داستان: «شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند.» ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در یکی از افسانههای استرالیایی، حکایت یک راهب بودایی آمده که با سه خواهر خود در راهی میرفت و به مشهورترین دلاور زمان خود برخورد. دلاور گفت: - من مایلم با یکی از این سه دختر زیبا زندگی کنم. راهب گفت: - اگر یکی از اینها ازدواج کند، آن دو تای دیگر غصه میخورند. من دنبال قبیلهای میگردم که مردانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند. آنان سالهای سال تمام قارهی استرالیا را زیرپا گذاشتند، اما چنین قبیلهای را پیدا نکردند. زمانی که دیگر پیر شده بودند و راهپیمایی بیمارشان کرده بود، یکی از خواهران گفت: - دستکم یکی از ما میتوانست خوشبخت شود. راهب گفت: - من اشتباه کردم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده است. و سه خواهرش را به سه ستون سنگی تبدیل کرد تا همهی کسانی که از آنجا رد میشدند، بدانند که شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند.
پائولو کوئیلو
سخنی از این داستان: «شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در یکی از افسانههای استرالیایی، حکایت یک راهب بودایی آمده که با سه خواهر خود در راهی میرفت و به مشهورترین دلاور زمان خود برخورد. دلاور گفت:
- من مایلم با یکی از این سه دختر زیبا زندگی کنم.
راهب گفت:
- اگر یکی از اینها ازدواج کند، آن دو تای دیگر غصه میخورند. من دنبال قبیلهای میگردم که مردانش مجاز باشند سه تا زن بگیرند.
آنان سالهای سال تمام قارهی استرالیا را زیرپا گذاشتند، اما چنین قبیلهای را پیدا نکردند. زمانی که دیگر پیر شده بودند و راهپیمایی بیمارشان کرده بود، یکی از خواهران گفت:
- دستکم یکی از ما میتوانست خوشبخت شود.
راهب گفت:
- من اشتباه کردم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده است.
و سه خواهرش را به سه ستون سنگی تبدیل کرد تا همهی کسانی که از آنجا رد میشدند، بدانند که شادی یک نفر به معنای آن نیست که بقیه باید غصه بخورند.
____________000000
__________000000000000______000000000000
______000000000000000000__000000000000000000
____00000000000000000000000000000000000000000
___00000000000000██000000000██00000000000000
__000000000000000██000000000██000000000000000
_0000000000000000██000000000██0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000___000000000000000000000___0000000000
__000000000___000000000000000000000___000000000
___000000000___0000000000000000000___000000000
_____000000000___000000000000000___000000000
_______00000000____00000000000____00000000
__________0000000_______________0000000
_____________0000000000000000000000000
_______________000000000000000000000
__________________000000000000000
___________________000000000000
______________________000000
_______________________0000