نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

غول چراغ جادو

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پاش به چیزی برخورد کرد.وقتی که دقیق نگاه کرد،چراغ روغنی قدیمی رو دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و ناگهان یه غول بزرگ پدیدار شد!! زن که داستان غول چراغ جادو رو مثل همه ما هزار بار شنیده بود،پرسید:حالا میتونم سه تا آرزو بکنم؟غول جواب داد:نخیر! زمانه عوض شده و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یه آرزو اصلا صرف نداره.همین که هست... حالا بگو آرزوت چیه؟زن گفت:در این صورت من مایلم در دنیا صلح برقرار بشه...و از جیبش یه نقشه جهان رو بیرون آورد و گفت:نگاه کن.این نقشه رو میبینی؟این کشور ها رو میبینی؟اون کشور هارو میبینی؟اینها...این و این و این و این واین و...و این یکی رو و این رو...من میخوام اینها به جنگ های داخلیشون و جنگ هایی که با هم دارن خاتمه بدن و صلح کامل در این منطقه ها بر قرار بشه و کشور های متجاوز و مهاجم نابود بشن.غول نگاهی به نقشه کردو گفت:مارو گرفتی؟این کشور ها بیشتر از هزاران ساله که با هم در جنگن.من که فکر نمیکنم هزاران سال دیگه هم دست بر دارن!!و بشه کاریش کرد.درسته که من در کارم مهارت دارم،ولی دیگه نه این قدر.یه چیز دیگه بخواه.این محاله.زن کمی فکر کردو گفت:من هرگز نتونستم مرد آرمانیم رو برای زندگی مشترک پیدا کنم.مردی که بتونه غذا درست کنه،در کارهای خونه مشارکت داشته باشه و همش فوتبال نگاه نکنه. ساده تر بگم...یک شریک زندگی آرمانی.غول فکری کرد و بعد گفت:اون نقشه رو بده،دوباره یه نگاهی بهش بندازم؟!؟!؟!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
ارچر چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:43

اره جالب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد