نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

داستان موسی مندلسون


موسی مندلسون، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر

پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام

فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از

شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق

دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتا از زیبایی به فرشته ها

شباهت داشت، ولی ابدا به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن

که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند.

هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:
«همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی
زیبایی است به او عطا کن»!


فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
ارچر چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 17:42

خیلی رمانتیک بود

یاسمن پنج‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:30

اخی چه جمله ی قشنگی رو گفت...
اگه همه ی ادما اینطوری بودن چی میشد

اره به خدا دنیا بهشت میشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد