نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

سوتی و خاطرات طنز!!!

* چند هفته پیش یه فکری به ذهنم رسید خودم خیلی باش حال کردم، برنامه ای رو که اجرا کردم این بود: اول یک برنامه تغییر صدا دانلود کردم که صدامو تغییر بدم و باهاش صدا مجری رادیو در بیارم. خلاصه سوالارو با صدای اوون یارو پرسیدم بعد خودم جواب سوالاشو با صدای خودم دادم؛ سوالا هم در مورد این بود که مثلا من یه اختراع مهم کردم...
خلاصه این فایل آماده شد و ریختم رو گوشیم رفتم پیش خانواده گفتم رادیو ساعت 5/3 باهام مصاحبه کردن، بابام هنگ کرد و می پرسید برا چی آخه؟ گفتم حالا می بینید دیگه. ساعت5/3 شد با FM transmitter اجراش کردم؛ رادیو آوردم و گذاشتم رو اون موج.
آقا بابام بنده خدا بدجور شوکه شد (اینم بگم از این چیزا استفاده نمی کنه سنش بالاس) آخرش اشک شوق می ریخت می گفت بابا فرمول این چیزیو که ساختی به کسی نگی ...


* پشت فرمون بودم داشتم از یه کوچه تنگ رد میشدم که یهو یه ماشینه از پارکینگ اومد بیرون مجبور شدم وایسم تا اون بره (چون ماشینش نصف کوچه رو گرفته بود)، رانندش یه دختره بود...
پیاده شد از ماشین که بره در پارکینگ رو ببنده منم وایساده بودم که بیاد بشینه تو ماشین راه بیوفته منم حرکت کنم...
یهو دیدم دوست دخترم داره زنگ میزنه!!! گوشیو برداشتم گفتم جانم؟؟؟
گفت کجایی؟؟ گفتم تو خیابون... دوست دخترم: دروغ میگی، پس چرا صدا خیابون نمیاد؟؟ یه بوق بزن ببینم؟؟
منم یه بوق زدم یهو اون دختره راننده اون ماشینه که از پارکینگ اومده بود بیرون داد زد که: واایسا دیگه گل پسر الان در رو میبندم میام...
دوست دخترم: ااااااای کثااافت بیشرف صدای کی بود؟؟؟ با کدوم ... خانومی رفتی تو خونه که داره در پارکینگو میبنده بیاد؟؟؟ خیلی آشغالی دیگه زنگ نزن به من عوضی...


* پسر عمم با یه دختره دوس شده بود فک کنم اولین بارش بود؛ میخواستن برن کافی شاپ؛ بهم اس داد گفت چی بخوریم که هم باکلاس باشه هم ارزون؛ من فینگلیش اس دادم moz bastani (موز بستنی) بخور؛ رفته بود هرکافی شاپی پرسیده بود بهش خندیدن گفتن نداریم؛ آخرش فهمیدم میگفته موز باستانی دارین؟؟؟


* من یه دوستی داشتم این بنده خدا چشاش خیلییی ضعیف بود. اینا یه شب قرار بوده برن فرودگاه استقبال دایییش که یه 10 سالی بوده رفته بوده آلمان و تو این 10 سال دوسته من مهشید خیلی اصرار کرده بوده که دایییش بیاد ایران چون خیلی خیلی دوسش داشت. خلاصه اون شب اینا میان حاضر شن برن فرودگاه که زنگ خونشونو میزنن مهشیدم حول میشه بدون عینک میدو میگه دایییه میخواسته غافلگیرمون کنه خلاصه درو باز میکنه میپره بغل یارو دبووووووووس کن.... بعد 5 مین میفهمه باباش میگه آبرمو بردی این اقای سعادتی همکارمه...


* رفیقم یه پراید داره شیشش دودیه, بعد این یارو برای ما آش نذری آورده بود, آشا رو گذاشته بود رو صندلی بغلش بعد شیشه عقب هم بالا بود, این زنگ زد گفت بیا دم در آش بگیر. من رفتم گرفتم ازش, یه انگشت خوردم, گفتم این چیه دیگه برو اینارو بده مادرت (به شوخی) بعد یهو مادرش شیشه عقب ماشین رو کشید پایین گفت سلام امین!


* بچه ها روز عاشورا پارسال بهم گفتن میای فوتبال ... نمیخواستم برم گفتم عروسی دعوتم... برو تو سوتی!!!!


* یادمه بابام یه عمه ای داشت که عمرشو داد به شما وقتی فوت کرد من با خانوادم رفتیم خونشون برای تشییع. خلاصه که من با مامانم رفتم تو اتاق زنا تا عمه بابامو آوردن خونه ش برای خداحافظی اینم بگم که دخترعمه بابام خیلی شبیه مادرش بود، خلاصه که جنازه رو آوردن همه گریه بعد که جنازه عمه بابامو بلند کردن ببرن یه دفعه دیدم یه چیزی افتاد! داد زدم وای خدا جنازه افتاد هی داد میزدم بعد دیدم همه دارن نگام میکنن دیدم دخترعمه بابام بوده که بیهوش شده افتاده زمین منم که بدجور ضایع شده بود دیگه حرف نزدم...

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:01 http://zinat.blogsky.com

سلام خیلی وبتو دوست دارم به دلم نشست خوشحال میشم بیای وبم خانومی.

نظر لطفته عزیزم..
مرسی که بهمون سر زدی اگه تونستی بازم بیا...
خوشحال میشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد