نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

نویسنده های کوچولو

به یاد دوران بچگی

پاسخ دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . 
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.

قدر خانواده خود را بدانیم

با زنی که در حال عبور بود برخورد کردم 
اووه !! معذرت میخوام... 
من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم ...   
 
 
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه  
,خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم   
 
 
 اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم 
 
 چطور رفتار می کنیم  
 
 
 
 
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام  
 
بودم.دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه  
 
برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم  
 
گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار“ 
 
 
 
قلب کوچکش شکست و رفت 
 
 http://marshal-modern.ir/Archive/14294.aspx
 
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم 
 
 
 http://marshal-modern.ir/Archive/14295.aspx 
 
 
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا  
 
در درونم گفت:
  
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب  
 
معمول را رعایت میکنی 
 
اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی 
 
 
 
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در،  
 
چند گل پیدا میکنی.
 
آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.
 
خودش آنها را چیده.
 
صورتی و زرد و آبی 
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14297.aspx 
 
آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه 
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14298.aspx 
 
 
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر  
 
کرده بود ندیدی 
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14299.aspx 
 
در این لحظه احساس حقارت کردم 
 
 
 
اشکهایم سرازیر شدند.
 
آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم 
 
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14301.aspx 
 
بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من  
 
چیدی؟ 
 
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز  
 
داشتم 
 
نمیبایست اون طور سرت 
 
داد بکشم
 
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت  
 
دارم مامان
 
من هم دوستت دارم دخترم
 
و گلها رو هم دوست دارم 
 
مخصوصا آبیه رو  
  http://marshal-modern.ir/Archive/14303.aspx 
 
گفت : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون  
 
داشتم چون مثل تو خوشگلن
 
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
...
 
 
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن  
 
کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای  
 
شما جانشینی می آورد؟ 
 
 http://marshal-modern.ir/Archive/14304.aspx 
 
 
 
اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر  
 
فقدان شما را احساس خواهد کرد. 
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14305.aspx 
 
 
و به این فکر کنید که ما خود را وقف  
 
کارمیکنیم و نه خانواده مان
!  
 
http://marshal-modern.ir/Archive/14306.aspx
 
 
 
چه سرمایه گذاری
 
ناعاقلانه ای !! اینطور فکر نمیکنید؟!!
 
 
“خانواده“ یعنی چه ؟؟  
  
http://marshal-modern.ir/Archive/14307.aspx
 
به راستی کلمه

" ترس و خنده ؟ "

یکی تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.
تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس
اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود!

ماجرای استاد و شاگرد!

استاد : وقتی بزرگ شدی چه میکنی؟ 

شاگرد : ازدواج!!!

استاد : نخیر منظورم اینه که چی میشی؟ 

شاگرد : داماد! 

استاد : اوه! منظورم این است وقتی بزرگ شوی چی بدست می آوری؟ 

شاگرد : زن!! 

استاد : ابله!!! وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چی میگیری؟ 

شاگرد : عروس میگیرم!
 
استاد : پسرجان پدر و مادرت در آینده از تو چه میخواهند؟ 

شاگرد : یک زندگی متاهلی موفق
ازدواج

یه دوست واقعی یه دوست معمولی

یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار می کنه
یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز می کنه و از خودش پذیرایی می کنه


یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیدهیه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه
 

یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره
 

یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره
یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جا رو جمع و جور کنه

یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی یه دوست واقعی می پرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟
 

یه دوست معمولی ازت می خواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی یه دوست واقعی می خواد مشکلاتت رو حل کنه
 

یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی می شه دوستی رو تموم شده می دونه یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ می زنه
 

یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره
یه دوست واقعی می خواد که تو همیشه روی کمکش حساب کنی

پیرمرد خاص

پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سراسری خانه سالمندان ، به او گفته شد که اتاقش حاضر است . پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می رفت ، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده ، روی پنجره هایش کاغذ چسبانده شده است .
پیرمرد درست مثل بچه ای که اسباب بازی تازه ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت :
«خیلی دوستش دارم.»
به او گفتم : ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده اید! چند لحظه صبر کنید الان می رسیم.
او گفت : به دیدن و ندیدن ربطی ندارد! شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد ، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می گیرم.
من دو کار می توانم بکنم . یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت هایی که هنوز درست کار می کنند شکرگزار باشم.
هر روز ، هدیه ای است که به من داده می شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم ، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته ام تمرکز خواهم کرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانکی است . آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می توانید بعداً برداشت کنید. بدین خاطر ، راهنمایی من به تو این است که هر چه می توانی شادی های زندگی را در حساب بانکی حافظه ات ذخیره کنی.
از مشارکت تو بر پر کردن حسابم با خاطره های شاد و شیرین تشکر می کنم.هیچ می دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟!

سخن روز : برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال ، بنگر که تو چگونه می افتی ...

مدیریت جالب

روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار بیکار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت:
«این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»

کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»

نکته مدیریتی:

برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند.. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند.

برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.

مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام

همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...